شب های خاکستری امتحان!!!
چند وقت پیش یکی از دوستان شاعرم که در جریان کامل شعرای من هست با لحنی که بوی دلخوری داشت
پرسید : چرا تو چند وقت قلم شکستی و شعر نمیگی؟
اونجا بلافاصله یاد شعر مرحوم قیصر افتادم :
گفتی غزل بگو چه بگویم مجال کو؟؟؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوای پر زدنم هست بال کو؟
و براش مسیج کردم اما احساس کردم قانع نشد
خواستم بهش بگم که شاید تولد یکی شون نزدیک باشه...
( می دونم تا اینجا خیلی بی ربط به تیتر این پست بود)
آخه شبای امتحان همیشه برای من عزیزن و در عین سیاه بودن- یه جورایی سفیدهم هستن
نمی دونم چرا شاید فشار صفحه های نخونده ی این کتابای قطور باعث می شه یا شایدم به قول خودم :
باز امتحان و باز هم تقصیر من نیست
دلتنگی این پیشینه ی من بغض کرده
به هر حال امشب هم شب امتحانه و من بعد چهار ماه در کمال
تعجب نشستم و دیدم دستم داره گوشه ی کتابم
می لغزه دوست داشتم شما رو هم توشادی تولد این غزل
کوچولو شریک کنم هر چند هنوز
جای کار داره
کمان به دست نگاهت به سوی من آمد
چنان که آرش از آن سوی این وطن آمد
به قصد دل تو . . . ولی مثل صحنه ای که در آن
کسی برای شکافی به پیرهن آمد!!!
شنیده بود دلم تیغ می زنی در دَم
ببین که طفلک معصوم با کفن آمد
به چشمهام زدی ترکشش به دل خورد و
چو پیچک است به اقصی نقاط تن آمد
به زور بازوی چشمت چگونه شک ... ؟که از آن
عجیب لرزه بر اندام تهمتن آمد
به جای نعمت با را ن به شهر چشمانم
بلای عشق تو چون سیل دائما ً آمد
شکست خورد سپاهم در اوج پیروزی
همان زمان که نگاهت به سوی من آمد
. . .
بی عشق مباد سرنوشتم
یا علی
ریحانه