...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

روحی فداک یا "هم نوازان کلهر " به روایت تصویر

 

pc39daci4r2ojsbc8e.jpg 

 

jdz61ze0pn1yg918eeiz.jpg 

 17p243d9mhl1aqb54qwk.jpg

3e9613pkicbbnm3dpb3.jpg 

q2ifgssy3cmieqm4fhpi.jpg 

 هنوز  نمی دانم که این مرد دیوانه چطور دیوانه ام کرد ...

tz7yun2wds2ieaxtmuvz.jpg 

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات !!! :دی

 

 

 

 

فکرشو بکن : سورپرایز ! هرکی حدس بزنه عکس ذیل تصویر کودکی های " حسین علیزاده " ست

جایزه داره .

تا به حال خالق " نی نوا " رو از این زاویه دیده بودید ؟

jjs5yerpq76k6qtewpt.jpg 

 

 

"ریحانه "


+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۸۹ساعت 2:25  توسط  آرزو و ریحانه  | 

ساعت 5:04

 

سحر

کرشمه ی چشمت

به خاب

می دی دم

 

زهی

مراتب خابی

که به ز بیداری ست

 

 

 

حافظ به روایت " ریحانه " 


+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۹ساعت 5:9  توسط  آرزو و ریحانه  | 

از نوع عظمایش

 

تو فقط چشماتو ببند

و تصور کن

روزگار ما رو با سریالای امسال ...

فرو بره این صدا و سیما .


 راستی :

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است

 روز ماه رمضان زلف بیفشان که فقیه

بخورد روزه ی خود را به گمانی که شب است

 

 

 

 

 

ریحانه

 

 


+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۸۹ساعت 1:39  توسط  آرزو و ریحانه  | 

bella ciao

 

 

این روزها

به حال و هوای جدیدترت فکر میکنم

به دست تقدیری

که ما را جدا خاست

به سردردهایم

که دیگر با هیچ مسکنی تسکین نمیابند

به بی خابی هایمان

به چت های نیمه شب

تلفن های گاه و بیگاه

گریه هایی که تمامی نداشت

که تمامی ندارد

 

به تنهایی

به ترم بعد بی ریحانه

به کلاس های کسالت بار بی شیطنتش!

به کانون

بی تکه کلامهایش!

 

به خانه ات فکر میکنم

به گرمایی که از خنده های تو میگیرد

به نفس هایت

که نوید عشق می دهد

به حامد

که چه خوشبخت است!

و خانه ات

که اگر کوچک هم  باشد

دنیای بزرگی خاهید داشت

می دانم.

 

 

هرچند بی خداحافظی ولی...

حالا که رفته ای

هر صبح

گونه های هردو اتاق 

                      تاریک است

تاریک از شبی که نرفته است

 

آرزو میکنم

صبح خوشبختی

از شانه های تو طلوع کند.

 

 

 

 

آرزو


+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 16:30  توسط  آرزو و ریحانه  | 

مهندسایی که ما باشیم!

 

یادمان هست که چطور جو مهندسی گرفته بود ما را. دوستان پیشکسوت همی گفتند که کارآموزی وقت تلف کردن است که بیگاری ست و باید آن را پیچاند.

اما از آنجا که ما میخاهیم خودمان تجربه کنیم تا سرِ روزگار به سنگمان بخورد!، گفتیم  میرویم! برای کار یاد گرفتن می رویم! حتی اگر شرکت نفت

این بود که دست افشان پای کوبان با کوله باری از ادعا به سمت شرکت نفت رهسپار گشتیم! خوش بختانه معصومه ی عزیز نیز هست و ما تنها نیستیم!

آنجا، آنها از ما جوگیرتر ما را از 8 صبح تا 4 بعدازظهر نگه داشتند.

روز پنجم از آنجا که ناهار که نمیدهند ماهم که از این پولها نداریم هر روز ناهار بخریم دیدند داریم تلف میشویم دلشان سوخت گفتند ساعت 2 مرخصید!

آنقدر که پیشینیان اندر احوالات کارآموزی و تایپ نامه و چای ریختن و دستمال کشیدن و.. بما گفته بودند وقتی با پیشنهاد انبار رفتن مواجه شدیم در پوست خود نمی گنجیدیم چرا که بعید می نمود دختر در انبار راه بدهند. هیچ خانمی آنجا مشغول بکار نیست و محیطی ست کاملن مردانه و البته قوانین مسخره ای دارد. که موبایل همراه نبرید که کلاه ایمنی بگذارید و...

بعد از گذر از هفت خان حراست عزیز شرکت (همان آبی پوشان محبوب جامعه!) وارد انبار شدیم که ما همواره فکر میکردیم اتاقکی باشد یا حداقل مکانی سرپوشیده! و حال آنکه آنجا محوطه ایست وسیع که در آن مخزنهای استوانه ای سفیدرنگ نفت و بنزین قرار دارد. (همانها که با قطار که به شهر نزدیک میشویم از دور در حکم پرچم سفیدی ورود به وطن را نوید میدهد.)

2 روز تحت تعلیم ایمنی و آتش نشانی بودیم و طرز اطفای حریق و روش کار با انوام خاموش کننده ها را از شجره نامه خانوادگیمان بلدتر! شدیم!

به اتفاق آقای ایمنی، کلاه ایمنی بر سر، در محوطه چرخ همی زدیم که فرمود:

"خانومها ترس از ارتفاع که ندارند؟!"

ما هم با اعتماد به نفس پوزخندی زدیم "معلوم است که نه! اینکه ارتفاعی نیست!"

15 متر پله های فلزی مارپیچ را بالا رفتیم تا به بالای مخازن رسیدیم هرچند قلبمان در دهانمان می تپید ولی آن بالا منظره ای داشت؛ میشد کل شهر را سیاحت کرد! تو گویی اینجا پایتخت است و ما بر فراز برج میلاد!(توهم در حدِ... :دی)

پایین که رسیدیم خوشحال از جانی که از سقوط بدر بردیم میخندیدیم از هیجان انگیزناک بودن همی گفتیم که ندا آمد:

"این مخزن سقف ثابت بود. مخزن بعدی که بالا میرویم سقف شناور است."

سعی کردیم به چیزهای خوب فکر کنیم و ابدن پایین را نگاه نکنیم...

دو روز بعد را از فرط پا درد مسیر 10 دقیقه ای را با تاکسی سیر نمودیم!

 

این مسئول کار آموزی ما جناب مهندس، تُرک تشریف دارند. آنقدر که ترکی بلغور کرده ما هم ترک میزنیم!

هر بار که ما خسته میشویم و از کارهای مسخره و تکراری هر روز شکایت می کنیم وعده  میدهد که "شما نگران نباشید حاز خانوما. درستان که تمام شد همین زا برای تان کار هست. بالاخره شما که با روال اینزا آشناییـد در اولویت ید! در خدمت شما هستیم"

حالا یکی بگوید مهندس جان شما ترکید بما چه؟ در روزگاری که تلفن چی شما فوق لیسانس دارد احتمالن ما را برای تی کشیدنی چیزی میخاهید؟!

پنج شنبه ها شرکت نفت رسمن تعطیل است! اما از آنجا که حضور ما حیاتی است و بی ما کارها پیش نمیرود فرمودند پنج شنبه بجای 8، ساعت 7 صبح تشریف بیاورید!

صبح همزمان با کارت زدن کارمندان محترم که وارد شدیم(همان اقلیتی که حتی جمعه هم موظف با آمدن هستند) آنچنان با تعجب و دلرحمی حراست و سایرین مواجه گشتیم تو گویی کتک خوردگانیم و خبر نداریم.

تراژدیِ ماجرا آنجاست که مهندس گرامی ما را سرکار گذاشتند و آنروز کلن تشریف نیاوردند و ما منتظران واقعی چشمانمان سیاه و سفید همی گشت!

از این رو پنج شنبه بعد پیچانده شد.

وشنبه  ما محکوم شدیم به 4ساعت کلاس فوق العاده ی اخلاق اندر فواید نظم!

که شما اگر بخاهید مشغول بکار شوید شرط اول نظم است و احساس وظیفه و...

خلاصه هربار با وجب کردن گوش هایمان بما انگیزه میدادند باشد که از غرزدنهایمان جان بدر برند!

 

در کارگاه مهندسی کارِ ما عبارتست از پر کردن فرم های روتینِ روزانه.

یعنی باید روزانه از تاسیسات، سکوها، مخازن و پمپها بازدید کرد و از معیوب نبودن اطمینان حاصل نمود و نتیجه را در فرمهایی بصورت مطلوب و نا مطلوب ارائه دهیم.

از همان روز اول دوستانِ کارگاه بما فهماندند که عملن بازدید و سرکشی ای در کار نیست! اصلن نیازی به این کاری بیهوده نیست!

دور هم فرمها را پر همی کنیم و بعد از این کار طاقت فرسا فرمها باید به امضای سه نفر برسد و..

هر روز هم یادآور میشوند که "پس به مهندس چی می گید؟"

"میگیم با یکی از بچه های کارگاه رفتیم بازدید کردیم. مشکلی وجود نداشت. یا مشکلش برطرف شد."

"همینطوره!"

 

مینایی نامی ست که بس یار به کارآموزان بویژه ما علاقمند است! بصورت کاملن اتفاقی مدام جلوی ما سبز میشود و به مهندس یادآوری میکند که اینها بیکار نمانند. یا اگر بیکارند بما ی کمکی برسانند. از جمله روزی فرم در دست وارد شد. که این 40 فرم را مطابق نمونه پر کنید بی کم و کاست! صد رحمت به جریمه و تکلیف شب دبستان! تو گویی برده زر خریدیم و ما را به غنیمت آوردند!

در زمانه ای بسر می بریم که دستگاه فتوکپی وجود ندارد یا اگر دارد مشمول این فرمهای بس حیاتی! نمیشود!

حال انکه کارآموزان واحد کامپیوتر همین شرکت، دو روز در هفته موظف اند بیایند. آنتی ویروسی آپدیت کنند در غیر اینصورت اینترنت نا محدود را گشتی زنند و چتی و...

اینها عذاب آورتر است وقتی شبها خاب نداشته باشی و روز بعد با صورتی پف دار بروی و مدام خمیازه بکشی و بخودت لعنت بفرستی که کاش کارآموزی را جای دگر می گذراندی...

 

از همان رئیس انبار تا آبدارچی با نگاهی عاقل اندر سفیه سخن همی راندند که دختر را چه به مهندسی مکانیک؟؟؟

و ما با سری کج و خاطری مکدر اعتراف میکردیم که اشتباه کردیم و ما را براین گناه ببخشایید. که ما انوقت جوان بودیم و جاهل!

(کجایِ کارید که تازه دارد از رشته مان خوشمان می آید!:دی)

 

خلاصه تا اینجا این کارآموزی یکِ 240 ساعته ی ما با حساب ضعیف ما با احتساب روزهای تعطیل و جمعه و پیچانده شده ها میشود بعبارتی 90 ساعت! بقیه اش را خدا بخیر کناد...

 

پی نوشت: ولی انصافن درکل بد نمیگذره. از بیکاری بهتره. تجربه جالبیه! سرِ کار رفتن خیلی کیف داره تازه میفهمم! فقط نه تو محیط شرکت نفت.

 

آرزو


+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 0:3  توسط  آرزو و ریحانه  | 

همین ...

 

خدا

خ

ی

ل

ی

از " الله اکبر " های من - حتا ما - بزرگتر بود .

به خدا

خودم دیدم .

 

من

هم بزرگم .

بزرگ .

از " الله اکبر " های شما - حتا ...

 

 

ریحانه


+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 2:25  توسط  آرزو و ریحانه  | 

بُود آیا...

 

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟


+ نوشته شده در  یکشنبه دهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 16:0  توسط  آرزو و ریحانه  | 

صحبت از نیامدن نیست....

صحبت از نیامدن نیست....
     صحبت از چرا نیامدن است؟!
و این آینه ها كه صیقل نمیخورند...
                و دل هایی كه نمیلرزند...
                         و دستانی كه بالا نمیروند...
                               و دعایی كه به استجابت نمیرسد.....


همه چیزها در عین بودن نیستند و خاموش اند...
همه چیز ها در عین روشنی سیاه
همه چیزها در عین بزرگی...كوچك اند!
و در عین باروری عقیم!
                    و این نبودن به مرگ لحظه ها
                                          به  نبود مهربانی
                                             به نیستی حقیقتی روشن
                                                               هی دامن میزند!!

 

ای همه حضور..
ای توان و تكیه گاه من به هنگام سختی و شدت....
هیچ سختی نیست كه با حضور تو اسان نشود
و هیچ مشكلی نیست كه با یاد تو سامان نگیرد
تو را به خدا

خودت را از ما نگیر.....

اللهم عجل لولیک الفرج
                                     


+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۸۹ساعت 0:50  توسط  آرزو و ریحانه  |