...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

من هنوز زنده ام ولیکن ...

 

تو را

نا

دیدن

ما

غم نباشد ؟

حبیب من

که در خیلت به از ما

کم نباشد .

با صدای گرفته خودم رو به پنجره

 

 

پ.ن : رو به مرگ میروم بعد از دیدن " خانه سیاه است " فروغ .

حالا با چه کسانی حرف بزنم از غم این مستند .

با شوق سی دی ش را به چه کسی بدهم .

اصلا با چه کسی بمیرم ؟

 

- ریحانه


+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۸۹ساعت 16:58  توسط  آرزو و ریحانه  | 

.



ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۹ساعت 14:37  توسط  آرزو و ریحانه 

امید به زندگی!

 

مسخره ترین اسمی که میشه روی طول عمر آدم گذاشت "امید به زندگی"ه!

چیزی غم انگیزتر از پیری وجود نداره

 

لاروشفوکو میگوید: "عده ی کمی هستند که می دانند چگونه باید پیر شد."

 احتمالن هم آنها جوانمرگ خاهند شد!!!

 وقتی حتی احمدرضا می گوید: ... مرا ويران كن در اين هجوم پر شتاب سال كه مرا پير مي كند تو مرا ويران كن پيري را نمي خواهم من براي پيري ديرم.

 

آرزو


+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۹ساعت 23:26  توسط  آرزو و ریحانه  | 

لبخندش...

 

كسي باور نمي كند
لبخندش مي توانست
پلي باشد
كه جمعه را
به همه ي روزهاي هفته
پيوند بزند.


احمدرضا احمدي


+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۹ساعت 22:14  توسط  آرزو و ریحانه  | 

چهل درجه بالای تب

به مناسبت سالروز هبوطم و " من " که " ریحانه " نیست

اینجا تهران - به وقت نیمه ی زنانه ام :

 

 

 

خیلی حرفها را نمی شود گفت ٬ خیلی حرفها را که می شود گفت هرجایی نمی شود گفت .

اما اینجا هرجا نیست و می شود .

هرچند اینجا هم هیچ وقت آن طور و آن وقت که من خاستم خانده نشد .

بارها گفته ام باز هم می گویم که اینجا را ساخته ایم برای همین ٬برای نگفتن های ملفوظ

خاله زنکی ٬ بی کلاسی ٬ از جنس زن بودن  ٬لوس بودن  اصلن چیپ بودن!

 

 

 

تولد چیز خوبی ست .

اینکه آدم هایی که دوستشان داری یادشان می آید که دوستشان داری

و آدم هایی که دوستشان نداری یادشان می رود که دوستشان نداری .

هی فرت و فرت پیام می آید و خب این هم حداقل حسنش این است که یک روز سرگرمت می کند

که نفهمی حالت چیست .

تولد چیز خوبی ست

آدم ! خانم می شود . جایزه های خوب می گیرد و کلی وعده های خوب که تحققشان ...

مثل سفر کربلایی که تا مرز رفتنش رفتم و نرفتم !

مثل یک دوره تاریخ طبری که وعده اش حتا عقل را از سرم ربوده !

یا کیف سبز و خوشگل مغازه کنار خانه که رویش نوشته :

بهار خاهد شد .

خاهد شد ؟

تولد چیز خوبی ست

که هی مادر زنگ بزند لحظه به لحظه بگوید که خب حالا داریدست و پا می زنی که به

دنیا بیایی و

ساعت یک ربع به شش پدر با صدایی بغض آلود :" ساقی عطش پدر شدن "

خطابت می کند و مادر هم می گوید : " راحت شدم " ۲۱ سال پیش را می گوید .

تولد چیز خوبی ست

زیباترین قسمتش فوت کردن یک دفعه ای ۲۱ شمع پیچ پیچی رنگی رنگی است

که من همیشه از شمع های عددی خنک بدم می آمده و خب فرشته خوب می داند

و خنک ترین قسمتش هم تلاش مذبوحانه ی ۴ نفر برای اینکه سرت را تا گردن در کیک فرو کنند و

خب بماند که آنکه تولدش است باید همه را ببوسد با همان صورت کیکی !

و البته تولد چیز خوبی ست

چرا که یک سال به مرگ نزدیک تر می شوی .

و این دلیل آخری چقدر زشت است ٬ چقدر دخترانه است برای خانمی که من باشم

مخصوصن وقتی که زندگی فرشته ای هم  بسته به تو (که من باشم!) باشد

و این یعنی خود ِ خود ِ عذابوقتی هیچ چیز نیستی . آنوقت دست و پای فرشته ای را

 به تو زنجیر کنند و تو هی تقلایش را برای همه چیز شدنت ببینی

و هی غصه بخوری برایش که آخرچرا  " این همه "  حیف شد .

 

 

 

دیروز قدم می زدم توی دانشگاهی که خیابان آسمان نداشت ٬ چمنگاه نداشت ٬

 راهروی فنی - مکانیک نداشت ٬ساختمان لعنتی امور فرهنگی نداشت

و شاید این همه تند گِلی از آن است .

هی نگاه می کنم به آدم هایی که شما نیستید .

سعی می کنم تشبیه کنم که خب این باید حضرت  استاد !!! باشد

طرز نگاه کردنش به او می خورد

شاعران هجرانی و علف ...

یادتان بخیر !

این باید فلانی باشد که شبیه خروس راه می رود

و ... و ... و ...

همه را می گردم که پیدا کنم ٬

نمی شود . خیلی ها لیس کمثله اند .

دخترها هم که همه چادر دارند پس باید قید شبیه سازی را بزنم .

هی راه می روم توی این همه راه درندشت ٬ توی این دانشگاه درندشت .

و هی بغضم گریه می شود

 (نه از گریه های شما - از گریه های خودم که زیر پوستی است و اشکش

 می ریزد توی معده ام و درد ...)

خب لابد حکمتی ست که در آستانه تولدت می گذارند کف دستت که از امروز

می توانی به آن همه خاطره که داری بسنده کنی و شروع شوی همین جا .

توی تو در توی ِ همین دانشگاه پر راه ِ درندشت !

 

 

 

نشسته ام توی اتوبوس.

می گذارم آفتاب بتابد توی تخم چشم های نو رسیده ام که

خیلی دوستشان دارم و همیشه سعی کردم خودم را در چشمانم خلاصه کنم .

از دور حرم امام دیده می شود .

بغضم می گیرد برای تهران - برای خودم ٬ وقتی فکر می کنم که هر روز باید

 از اولین خط مترو سوارشوم و آخرین خطش (که بهشت زهرا باشد) پیاده شوم .

که مترو هرچند با قطار از لحاظ ماهیت یکی اند اما قطار کجا و مترو کجا ؟

(همیشه گفته ام قطار و ایستگاه هایش از زیباترین ساخته های دست بشرند و

مترو و ایستگاه هایش کریه ترین شان و اصلن این مهم خود نیازمند

پستی فریب الوقوع  است برای توضیح و تفصیلش )

اتوبوس جلوی مترو نگه می دارد .

قبرهای خاندانی که توی اتاقک ها سمت چپم هستند .

هزار بار ...هزار بار گفته ام که مدیون ِ هفتاد جدتانید که اگر مردم

- در تهران مردم - من را توی این قبرهای چند طبقه برج مانند خاک کنید .

و هر هزار بار فرشته با بغض گفته هییییییییییییییییس لعنتی !

و اصولن لعنتی بودن چیز خوبی ست .

 

 

 

حالا که دورم و اتفاقن ۵ شنبه هم هست . دلم برای قبرستان شاهرود هم تنگ شده

که حلوای زعفرانی درست کنم . بروم وادی السلام و بغض هفته را خالی کنم

روی سینه ی زیر سنگ ِ کسی که ...

«آخ » َم می آید !

حالا که دورم دلم برای آب و هوای شاهرود که پایین موهایم را منگوله می کرد

 تنگ شده و نمی دانم چرا حس خوبی ندارم به آنکه با موهای لخت

بر شانه ریخته در آیینه نگاهم می کند .

دلم تنگ شده که سرم را خم کنم و مارد موهایم را حصیری ببافد و

 من هی غر بزنم که " کج بافتی موهایم را "

اینجا فرشته بلد نیست و سیخ سیخ موهایم از کش بیرون می زند .

دلم تنگ شده که دور تا درو با جوانهای فامیل نون ببر کباب بیار بازی کنیم و

 من موذیانه لای انگشتهایم سوزن بگذارم و ریز ریز بخندم

 از سرخ شدن پشت دست ها !

دلم تنگ شده که تا صبح با آنکه پایه بازی بود (خانه مادر بزرگ ) ورق بازی کنم

و هی همینجوری ببرم شرط ها را !

دلم تنگ شده برای شما !

برای همه آنهایی که تنگ نمی شد !

دلم تنگ شده و با پیامهای تبریک ِ شان - تان

اشک ها می ریزد توی معده ام و درد ...


+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 22:55  توسط  آرزو و ریحانه  | 

تولکت بشدت مبارک:)

 

 

چشمانت آخرین قایق‌هایی است که عزم سفر دارند

چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده

چشمانت آخرین بادهای موسمی ِ وزیده است
و آخرین کارناوال ‌آتش‌بازی است ...

دوستت دارم ...
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش*

 

 

تولدت خیــــــــــــــلی مبارکه ریحانه جـــــــــــــــان

 

 

بــــــــــوووس بس یار

 

 

پی نوشت:

* قسمتهایی از شعر نزار قبانی

من چرا فک میکردم 18ام شنبه ست؟ واقعــــــن چرااااااا؟

 

 آرزو


+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 5:32  توسط  آرزو و ریحانه  | 

منو غم تا کــــــــی؟

 

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویـش کــن گذری
گو که ز هجرش

به فغـــانم

به فغـــانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقـــت دم نزنم
من

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم



مـــــــــــــن

غرق گناهم

تـــــــــــــــو

عذر گنــاهی
روزو شبم را

تو چو مهری

تو چو ماهی
چه شود گر

مرا رهانی

ز سیاهی

چون باده به جوشم

در جــوش و خروشم
من

سر زلفت

به دو عالم

نفروشم



یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویـش کــن گذری
گو که ز هجرش

به فغـــانم

به فغـــانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقـــت دم نزنم
من

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم



همه شب بر ماه و پروین نگرم
مگر آید رخــــسارت در نظرم
چه بگویم

چه بگویم

به که بگویم این راز
غــمـم ایـن بـس

که مرا کــس

نبود دمساز

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویـش کــن گذری
گو که ز هجرش

به فغـــانم

به فغـــانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقـــت دم نزنم
من

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم

نتوانــــــــــم

 

 

 



ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 0:33  توسط  آرزو و ریحانه  | 

 

آرزو


+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 0:0  توسط  آرزو و ریحانه  | 

هایکو

 

یکی زود به ستوه می آید
زود می رنجد

زود می رود

زود بر می گردد

یکی به ستوه نمی آید

نمی رنجد

دیر می رود, برنمی گردد
!

 

***

 

 چه عمری گذشت
تا باورمان شد

آنچه که باد برد، ما بودیم
!

 

 

خانم قدسی قاضی نور

 


+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 1:28  توسط  آرزو و ریحانه  | 

ح . ب . ر 1*

 

ما که

 دادیم دل و دیده

به طوفان بلا

گو

بیا

سیل غم

و

خانه ز بنیاد ببر

 


*حافظ به روایت ریحانه ۱

/ که چقدر باید غمگین باشی که بشوی مصداق این شعر حافظ  را نمی دانم

این که غمت باید چطور غمی باشد که بشوی مصداق شعر حافظ را هم نمی دانم

این که من حالا چقدر غمگینم و می شوم مصداق این شعر حافظ یا نه را هم نمی دانم

 

//  من بنده ی آن دمم که پدر با صدای مردانه اش بخاند : " گو بیا ... گو بیا ... "

و من ریز ریزکی یا زیر زیرکی هی نگاهش کنم که لایتنهاهی باشد غمم ٬ غمش .


+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 21:59  توسط  آرزو و ریحانه  | 

مطالب قدیمی‌تر