...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

وصف انسان بزرگوار از نظر ارسطو:

 

چنین می نماید که بزرگواری در راس سایر فضایل قرار دارد، زیرا که این فضیلت سایر فضایل را بزرگتر می سازد و خود نیز بدون آنها دیده نمی شود.

 

مرد بزرگوار با مخاطرات ناچیز دست به گریبان نمی شود بلکه با مخاطرات بزرگ روبرو میگردد و هنگامیکه در خطراست از جان خود پروا ندارد زیرا که میداند زندگی فقط تحت شروطی ارزش دارد....

- او در ابراز محبت و نفرت نیز باید صریح باشد، زیرا که پنهان کردن احساسات خود یعنی اندیشه ی دیگران را بر راستی مقدم داشتن! و این کار ترسویان است.

- و نیاز به ستایش و پرستش ندارد زیراکه در نظر او هیچ چیزی مهم و بزرگ نیست و غیبت نیز نمی کند زیرا که به تمجید خود و تحقیر دیگران دلبسته نیست.

-علاوه بر اینها  راه رفتن اهسته، صدای ارام و بیان یکنواخت در خور شخص بزرگوار است.

...

پس چنین است انسان بزرگوار هرکس به پایهی او نرسد فرومایه است و هرکس از او بگذرد خودخاه!

 


+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 17:32  توسط  آرزو و ریحانه  | 

فال حافظ

 

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخِ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

- هوم...


+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 0:22  توسط  آرزو و ریحانه  | 


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق اینهمه ایامم نیـست




+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 1:9  توسط  آرزو و ریحانه  | 

دریغا "کلم الناس علی قدر عقولهم" پندی تمام است.







- حالم از هرچی حرفِ.... هیچی.



+ نوشته شده در  دوشنبه دهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 17:47  توسط  آرزو و ریحانه  | 

باید ساخت.

 

به دنیا آمدن خودش خطر دارد: خطر پشیمانی از آمدن!

 

خدایا من زنم، انسانم. نمی توانم پیچ و مهره های مغزم را شل و سفت کنم و جلو فکر کردنش را بگیرم. نمی توانم روی احساساتم خط قرمز بکشم و با تظاهرات آن مقابله کنم. نمی توانم در برابر عصبانیت، درد و شادی بی تفاوت باشم. نمی توانم...

.

.

.

 

زمانی در کتابی خواندم که بدترین عذاب برای یک محکوم زمانی ست که آزاد میشود و درنهایت سرگردانی، ازخود می پرسد : چطور توانستم چنین جهنمی را تحمل کنم؟!

باید حرف درستی باشد، زندگی براستی عجیب است. زخمها با سرعت جنون آسایی التیام می یابند و اگر جایی باقی نگذارند متوجه نمی شویم که از محل آنها روزی خون جاری شده است. تازه جای زخم ها گاهی محو می شود، اول کمرنگ میشود و بعد بکلی ازبین می رود. برای این هم چنین خواهد شد. براستی چنین خواهد شد. باید بشود...

.

.

.

 

فکر کرد هرچه باید بشود، شده. پس باید ساخت! و لفظ "باید ساخت" تا هتل همراهش بود و در ذهنش تکرار می شد: باید ساخت باید ساخت...

 

 

 

 

- به کودکی که هرگز متولد نشد>> اوریانا فالاچی

 


+ نوشته شده در  شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 22:28  توسط  آرزو و ریحانه  | 


احساس ناتوانی می کنم...


+ نوشته شده در  پنجشنبه ششم مرداد ۱۳۹۰ساعت 0:12  توسط  آرزو و ریحانه  |