داشتم وبلاگو میخوندم (از بیکاری!) این پست رو دقیقن پارسال مثه امروز گذاشته بودم و هنوز هم بعد از یکسال نفهمیدم:
اتفاق در درون من نمی افتد پس چــــــرا؟؟؟
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 12:7  توسط آرزو و ریحانه
|
زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم مِی مخورباهمه کس تاخورم خون جگر سر مکش تانکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هرجمع مشو ور نَه بسوزی مارا یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهرهی شهر مشو تا ننهم سر درکوه شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم رحم کن برمن مسکین وبه فریادم رَس تا به خاک در آصِف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم