...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

من یک جادوگرم..!


ادبیات، بی شک، فرزندِ خلفِ جادوست. به همانگونه که لحن آهنگین سروده های ادبی، بازمانده ی افسون های خنیاگرایانه ی جادوگران است، ترفندهای زیباشناسانه ی ادبیات نیز به آیین های افسونگرانه می ماند...


> زبان است یا هست؟ مسعود طوفان
+ نوشته شده در  شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 13:29  توسط  آرزو و ریحانه  | 

یعقوب کذاب

 

به پرنیان - به دلیلی که میدانی و البته معرفی کتاب -



ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم مهر ۱۳۹۰ساعت 23:18  توسط  آرزو و ریحانه  | 

من یک ایرانی اصیلم!:دی

 

 

انقدر کیف میکنم می بینم این آقای محمدعلی اسلامی ندوشن- که جدیدن بابت کتاب "از رودکی تا بهار"ش، بهش ارادت پیدا کردم- مدام متغیرالحال بودن و دمدمی مزاج بودن ایرانیا (مخصوصن شاعرا) رو بحساب انعطاف پذیر بودنشون میذاره! و در توجیهش گذشته و تاریخی که به ایران گذشته رو یادآوری میکنه و از شرایط اقلیمی و فرهنگی ایران صحبت مبکنه حتا بهشون حق میده و حتاتر طبیعی هم میدونه! ... تقریبن در توضیح هر شاعری این حرف رو میزنه و میگه از ایرانی نباید تعجب کرد که متناقض گو باشه! و هربار من بخودم امیدوارتر میشم که متغیرالحال بودنم نه تنها از بهمنی بودن که از خصلت ایرانی نشات میگیره و این قصه سر دراز دارد...

 

> شدیدن به همه ی فرزندانم وصیت میکنم کتاب " از رودکی تا بهار" را بخانند.

 


+ نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 14:33  توسط  آرزو و ریحانه  | 

.

 

حمد باد مَلِکی را که مُلکِ هر دو جهان در تصرف اوست، بودِ هر که بود از بودِ او بود و هستیِ هر که هست از هستیِ اوست و بودنِ هر که باشد از بودنِ او باشد.

 

> شیخ اشراق


+ نوشته شده در  یکشنبه ششم شهریور ۱۳۹۰ساعت 1:16  توسط  آرزو و ریحانه  | 

وصف انسان بزرگوار از نظر ارسطو:

 

چنین می نماید که بزرگواری در راس سایر فضایل قرار دارد، زیرا که این فضیلت سایر فضایل را بزرگتر می سازد و خود نیز بدون آنها دیده نمی شود.

 

مرد بزرگوار با مخاطرات ناچیز دست به گریبان نمی شود بلکه با مخاطرات بزرگ روبرو میگردد و هنگامیکه در خطراست از جان خود پروا ندارد زیرا که میداند زندگی فقط تحت شروطی ارزش دارد....

- او در ابراز محبت و نفرت نیز باید صریح باشد، زیرا که پنهان کردن احساسات خود یعنی اندیشه ی دیگران را بر راستی مقدم داشتن! و این کار ترسویان است.

- و نیاز به ستایش و پرستش ندارد زیراکه در نظر او هیچ چیزی مهم و بزرگ نیست و غیبت نیز نمی کند زیرا که به تمجید خود و تحقیر دیگران دلبسته نیست.

-علاوه بر اینها  راه رفتن اهسته، صدای ارام و بیان یکنواخت در خور شخص بزرگوار است.

...

پس چنین است انسان بزرگوار هرکس به پایهی او نرسد فرومایه است و هرکس از او بگذرد خودخاه!

 


+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 17:32  توسط  آرزو و ریحانه  | 

باید ساخت.

 

به دنیا آمدن خودش خطر دارد: خطر پشیمانی از آمدن!

 

خدایا من زنم، انسانم. نمی توانم پیچ و مهره های مغزم را شل و سفت کنم و جلو فکر کردنش را بگیرم. نمی توانم روی احساساتم خط قرمز بکشم و با تظاهرات آن مقابله کنم. نمی توانم در برابر عصبانیت، درد و شادی بی تفاوت باشم. نمی توانم...

.

.

.

 

زمانی در کتابی خواندم که بدترین عذاب برای یک محکوم زمانی ست که آزاد میشود و درنهایت سرگردانی، ازخود می پرسد : چطور توانستم چنین جهنمی را تحمل کنم؟!

باید حرف درستی باشد، زندگی براستی عجیب است. زخمها با سرعت جنون آسایی التیام می یابند و اگر جایی باقی نگذارند متوجه نمی شویم که از محل آنها روزی خون جاری شده است. تازه جای زخم ها گاهی محو می شود، اول کمرنگ میشود و بعد بکلی ازبین می رود. برای این هم چنین خواهد شد. براستی چنین خواهد شد. باید بشود...

.

.

.

 

فکر کرد هرچه باید بشود، شده. پس باید ساخت! و لفظ "باید ساخت" تا هتل همراهش بود و در ذهنش تکرار می شد: باید ساخت باید ساخت...

 

 

 

 

- به کودکی که هرگز متولد نشد>> اوریانا فالاچی

 


+ نوشته شده در  شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 22:28  توسط  آرزو و ریحانه  | 

شک ندارم که دوباره برمیگردی!

 

 

آدم بی آنکه بخاهد و حتی بی آنکه بداند دنبال بهانه میگردد...بهانه برای خوب بودن برای عاشق بودن برای خندیدن برای از خاب بیدار شدن بهانه برای تحمل کردن خیلی چیزها .... این حداقل کاریست که میتوانی برای کسی بکنی! دلخوشی اش باشی بی آنکه خودت دل خوش باشی! این هم میشود بهانه ای برای زنده بودن خودت!

 

 

کتاب میخاندیم موسیقی گوش میکردیم فیلم میدیدم آواز میخاندیم که به خاطرات مشترک برسیم غافل از آنکه ما خودمان خاطرات مشترک هم... بودیم...

 

 

 

 

" من دستکش های سبز را بدست کردم. مادربزرگ از راهروی چوبی، درست همان جایی که کنتور گاز باز بود، گفت: شک ندارم که دوباره برمیگردی.

 

من به این جمله از روی عمد توجه نکردم اما بی آنکه بدانم آن را با خود به اردوگاه بردم و اصلا خبر نداشتم که همراهم آمده. البته که چنین جمله ای مستقل عمل می کند. اثری که این جمله روی من گذاشت خیلی بیشتر از اثر تمام کتابهایی بود که همراه خودم برده بودم!

چون من از انجا زنده برگشتم، بخودم اجازه میدم که بگویم: یک چنین جمله ای، انسان  را زنده نگه میدارد."

 

از داستان بستن چمدان- هرتا مولر

 

-آرزو


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۰ساعت 11:47  توسط  آرزو و ریحانه  |