...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

برخیـــــــــز که میرود زمستان

 


آغاز سال ۱۳۹۰   متفاوت تر از هر سال    مبارک:)

 

 

 



+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 11:42  توسط  آرزو و ریحانه  | 

گرفته ام

 

چه آرزوی محالی ست

زیستن با تو

چه آرزوی محالی ست

زیستن با تو

مرا دمی بگذراند یک سخن با تو

 

 

 

 

-ریحانه


+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۸۹ساعت 0:15  توسط  آرزو و ریحانه  | 

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

در وبگردی هام هم اکنون فهمیدم غزاله علیزاده زن بیژن الهی بوده یه مدت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

میخاستم درباره بیژن بنویسم ولی الان یک مقدار زیادی هنگم در ارتباط این دو شخصیت! بقیه شو بعدن مینویسم...

 

- آرزو


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۹ساعت 18:45  توسط  آرزو و ریحانه  | 

اکنون

 

نیا

گلایه نکن

از ان زمان ها هم هیچ نگو

که گذشت

می اید.

 

اکنون

بگو   بمان

اکنون...

 

> کیکاووس یاکیده

 

- روز خوبی بود با تو و بدجنسی هات و خاطرات و هدیه هات ریحانه ی طرب انگیز من:دی

- اینجا
بشدت
زمستان
است.


-آرزو


+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۹ساعت 22:51  توسط  آرزو و ریحانه  | 

بهار ما را به فراموشی سپرده بود

 

ابر نخستین ترانه‌ی معجزه را

بر لب‌هامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

   با بوسه

           درختان را

                     بهار کردیم.

 

 

ما در بدبختی، سوءتفاهم بودیم

بادکنک‌ها

            که نفس‌های عشق مشترکمان

                                                  در آن حبس بود

به تیغک‌ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت‌های خفته‌ی زمین

                                  به کار افتاد.

                

از احمدرضا احمدی   از مجموعه‌ی «وقت خوب مصائب»

 

پی نوشت: دلم هوای شعرهای احمدرضا دارد با صدای خودش. با چهره ی خودش با نگاه خودش...

دلم بحال دختری که از عشق  در زمستان  به گل‌های  یخ  پناه می‌برد میسوزد

دلم هوای باران دارد یادم برود همه چیز...

"چنان ابری بر دلم می‌تابد

که باران را

گریه می‌کنم"

- دلم دیگر ۸۹ را نمیخاهد.

-بیا برای تو بگویم

نیستی رخ می‌دهد

و باید صبور و قانع

مرگ را در ابتدای هفته

بپذیریم

 

- آرزو

 


+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۸۹ساعت 15:35  توسط  آرزو و ریحانه  | 

ناتور دشت

 

این کتابه - ناتور دشت - "آدمو بدجوری افسرده میکنه پسر!"

 

-آرزو


+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۹ساعت 22:20  توسط  آرزو و ریحانه  | 

همین همیشگی دلگیر بودنها

 

 

مسئله اینه که آدم شکایت از خودشو باید کجا ببره؟!

 

 

- آرزو

 


+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 23:41  توسط  آرزو و ریحانه  | 

به یاد شبی که صبح نمیشود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آنشب جانفرسا

 من

 بی تو نیاسودم


+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 10:41  توسط  آرزو و ریحانه  | 

به بهانه ی

                                      

Gloomy sunday

Gloomy sunday

Gloomy sunday

Gloomy sunday

Gloomy sunday

Gloomy sunday

 

 

 

 

- ریحانه


+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 0:17  توسط  آرزو و ریحانه  | 

دلتنگی..... یا مشتاقی و مهجوری

 

 

یک  اخلاق بدی که جنابمان دارد این است که تا کسی بهمان نگوید "دلم برایت تنگ شده است" عمرن و ابدن یادمان نمی اید مقوله ای بنام دلتنگی هم وجود دارد!

از این بابت سابقن ما بسیار عذاب وجدان داشتیم مخصوصن زمانیکه دوستان جان بسی ابراز لطف داشته و مرتب این امر را یاداور میشدند (هرچند ما انسان زود باوری نیستیم!) ولی بسی شرمسار گشته و با گفتن "منم همینطور" به قضیه فیصله می دادیم و بفکر فرو میرفتیم چرا پس دل ما تنگ نشده بود؟!!!؟!!

 

-هرچند بر اثر تجربه دانسته ایم و ایمان آورده ایم که آدمها 3 دسته اند:

دسته ی اول ابراز دلتنگی می کنند برایتان، که ابراز دلتنگی کنید برایشان!(همانها که حالت را میپرسند که حالشان را بپرسی!)]آدمک سبز[

دسته ی دوم انهایند که ابرازدلتنگی می کنند که جایی در دل طرف باز کنند و این تنها از عقده ی کمبود توجه ناشی میشود.  کنارشان نشسته ای و عین نوار ضبط شده مدام میگویند: "میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟!" که یادتان نرود!!!

دسته ی سوم موجودات نادری هستند که ممکن است در طول عمر با برکتشان نهایتن دو بار دلتنگ شوند و بگویند؛ ولی وقتی می گویند دلم تنگ شده است براستی مشتاق دیدارند...

(تذکر مهم: دسته ی اول و دوم متفاوتند، باهم اشتباه نشوند!)

راه تشخیص این دسته ی سوم که  شاید هیچگاه به آنها برخورد نکنید؛ بسیار ساده است. در اولین دیدار رفتار و نگاه طرف صحت و سقم ادعایشان روشن میگردد.(وارد جزئیات نمی شویم دیگر!)-

 

با تمام این تفاسیر کم کم داشتیم فکر میکردیم رواندرمانی برویم کاری بکند این پروسه ی دلتنگ شدنمان زود به زودتر اتفاق بیفتد وگرنه مجبوریم بهر یاری رسیدیم همان اول بار متذکر شویم: "از دلتنگ شدن زیاد معذوریم!"

 

اینها تا جایی بود که یکی از دوستانمان- که دست تقدیر ما را به رنج فراق محکوم کرده (اشاره ی مستقیم به ریحانه نمی کنم!)- در یکی دو هفته ی اخیر با ابراز دلتنگیِ به زعم من واقعی تر از سایرین؛ بسیار ما را نیز دلتنگتر کرده بود و ما چشم داشتیم که زودتر بیاید و دیداری تازه کنیم و به این مهجوری پایان همی دهیم.

از قضا در روزهای اخیر نام نبرده، به ولایت تشریف آورده و از ان پس حتا ما را لایق یک پیامک ناقابل هم ندانستند چه برسد به دیدار و ....

غم بزرگی به غمهای دلمان افزوده گشته خودمان را دلداری میدهیم که بهرحال هیچکس خانواده ی آدم نمیشود

خلاصه این شد که ما آمدیم نوشتیم که بگوییم بخودمان می بالیم به این دل بقول بعضی ها سنگ! که الکی و همینطوری برای کسی تنگ نمی شود. ولی اگر هم دلتنگ شود لحظه ای ارام نخاهد داشت تا لحظه ی دیدار.

 

پیام اخلاقی داستان: مثل نقل و نبات از کلمات استفاده نکنید! هر کلمه یک قداستی دارد! یک شان نزولی دارد! یک حسی را منتقل میکند. احساسات دیگران را به بازی نگیرید.

مکـــــن

مکن که مظلمه ی خلق را جزایی هست...

 

 

-آرزو

 

 

بعدن نوشت: مربوط به قبل از ساعت 4:35 عصر و  آمدنِ ریحانه:دی –که دلیلی بر نگذاشتن پست نشد.-


+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 18:38  توسط  آرزو و ریحانه  | 

مطالب قدیمی‌تر