شک ندارم که دوباره برمیگردی!
آدم بی آنکه بخاهد و حتی بی آنکه بداند دنبال بهانه میگردد...بهانه برای خوب بودن برای عاشق بودن برای خندیدن برای از خاب بیدار شدن بهانه برای تحمل کردن خیلی چیزها .... این حداقل کاریست که میتوانی برای کسی بکنی! دلخوشی اش باشی بی آنکه خودت دل خوش باشی! این هم میشود بهانه ای برای زنده بودن خودت!
کتاب میخاندیم موسیقی گوش میکردیم فیلم میدیدم آواز میخاندیم که به خاطرات مشترک برسیم غافل از آنکه ما خودمان خاطرات مشترک هم... بودیم...
" من دستکش های سبز را بدست کردم. مادربزرگ از راهروی چوبی، درست همان جایی که کنتور گاز باز بود، گفت: شک ندارم که دوباره برمیگردی.
من به این جمله از روی عمد توجه نکردم اما بی آنکه بدانم آن را با خود به اردوگاه بردم و اصلا خبر نداشتم که همراهم آمده. البته که چنین جمله ای مستقل عمل می کند. اثری که این جمله روی من گذاشت خیلی بیشتر از اثر تمام کتابهایی بود که همراه خودم برده بودم!
چون من از انجا زنده برگشتم، بخودم اجازه میدم که بگویم: یک چنین جمله ای، انسان را زنده نگه میدارد."
از داستان بستن چمدان- هرتا مولر
-آرزو