...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

چهل درجه بالای تب

به مناسبت سالروز هبوطم و " من " که " ریحانه " نیست

اینجا تهران - به وقت نیمه ی زنانه ام :

 

 

 

خیلی حرفها را نمی شود گفت ٬ خیلی حرفها را که می شود گفت هرجایی نمی شود گفت .

اما اینجا هرجا نیست و می شود .

هرچند اینجا هم هیچ وقت آن طور و آن وقت که من خاستم خانده نشد .

بارها گفته ام باز هم می گویم که اینجا را ساخته ایم برای همین ٬برای نگفتن های ملفوظ

خاله زنکی ٬ بی کلاسی ٬ از جنس زن بودن  ٬لوس بودن  اصلن چیپ بودن!

 

 

 

تولد چیز خوبی ست .

اینکه آدم هایی که دوستشان داری یادشان می آید که دوستشان داری

و آدم هایی که دوستشان نداری یادشان می رود که دوستشان نداری .

هی فرت و فرت پیام می آید و خب این هم حداقل حسنش این است که یک روز سرگرمت می کند

که نفهمی حالت چیست .

تولد چیز خوبی ست

آدم ! خانم می شود . جایزه های خوب می گیرد و کلی وعده های خوب که تحققشان ...

مثل سفر کربلایی که تا مرز رفتنش رفتم و نرفتم !

مثل یک دوره تاریخ طبری که وعده اش حتا عقل را از سرم ربوده !

یا کیف سبز و خوشگل مغازه کنار خانه که رویش نوشته :

بهار خاهد شد .

خاهد شد ؟

تولد چیز خوبی ست

که هی مادر زنگ بزند لحظه به لحظه بگوید که خب حالا داریدست و پا می زنی که به

دنیا بیایی و

ساعت یک ربع به شش پدر با صدایی بغض آلود :" ساقی عطش پدر شدن "

خطابت می کند و مادر هم می گوید : " راحت شدم " ۲۱ سال پیش را می گوید .

تولد چیز خوبی ست

زیباترین قسمتش فوت کردن یک دفعه ای ۲۱ شمع پیچ پیچی رنگی رنگی است

که من همیشه از شمع های عددی خنک بدم می آمده و خب فرشته خوب می داند

و خنک ترین قسمتش هم تلاش مذبوحانه ی ۴ نفر برای اینکه سرت را تا گردن در کیک فرو کنند و

خب بماند که آنکه تولدش است باید همه را ببوسد با همان صورت کیکی !

و البته تولد چیز خوبی ست

چرا که یک سال به مرگ نزدیک تر می شوی .

و این دلیل آخری چقدر زشت است ٬ چقدر دخترانه است برای خانمی که من باشم

مخصوصن وقتی که زندگی فرشته ای هم  بسته به تو (که من باشم!) باشد

و این یعنی خود ِ خود ِ عذابوقتی هیچ چیز نیستی . آنوقت دست و پای فرشته ای را

 به تو زنجیر کنند و تو هی تقلایش را برای همه چیز شدنت ببینی

و هی غصه بخوری برایش که آخرچرا  " این همه "  حیف شد .

 

 

 

دیروز قدم می زدم توی دانشگاهی که خیابان آسمان نداشت ٬ چمنگاه نداشت ٬

 راهروی فنی - مکانیک نداشت ٬ساختمان لعنتی امور فرهنگی نداشت

و شاید این همه تند گِلی از آن است .

هی نگاه می کنم به آدم هایی که شما نیستید .

سعی می کنم تشبیه کنم که خب این باید حضرت  استاد !!! باشد

طرز نگاه کردنش به او می خورد

شاعران هجرانی و علف ...

یادتان بخیر !

این باید فلانی باشد که شبیه خروس راه می رود

و ... و ... و ...

همه را می گردم که پیدا کنم ٬

نمی شود . خیلی ها لیس کمثله اند .

دخترها هم که همه چادر دارند پس باید قید شبیه سازی را بزنم .

هی راه می روم توی این همه راه درندشت ٬ توی این دانشگاه درندشت .

و هی بغضم گریه می شود

 (نه از گریه های شما - از گریه های خودم که زیر پوستی است و اشکش

 می ریزد توی معده ام و درد ...)

خب لابد حکمتی ست که در آستانه تولدت می گذارند کف دستت که از امروز

می توانی به آن همه خاطره که داری بسنده کنی و شروع شوی همین جا .

توی تو در توی ِ همین دانشگاه پر راه ِ درندشت !

 

 

 

نشسته ام توی اتوبوس.

می گذارم آفتاب بتابد توی تخم چشم های نو رسیده ام که

خیلی دوستشان دارم و همیشه سعی کردم خودم را در چشمانم خلاصه کنم .

از دور حرم امام دیده می شود .

بغضم می گیرد برای تهران - برای خودم ٬ وقتی فکر می کنم که هر روز باید

 از اولین خط مترو سوارشوم و آخرین خطش (که بهشت زهرا باشد) پیاده شوم .

که مترو هرچند با قطار از لحاظ ماهیت یکی اند اما قطار کجا و مترو کجا ؟

(همیشه گفته ام قطار و ایستگاه هایش از زیباترین ساخته های دست بشرند و

مترو و ایستگاه هایش کریه ترین شان و اصلن این مهم خود نیازمند

پستی فریب الوقوع  است برای توضیح و تفصیلش )

اتوبوس جلوی مترو نگه می دارد .

قبرهای خاندانی که توی اتاقک ها سمت چپم هستند .

هزار بار ...هزار بار گفته ام که مدیون ِ هفتاد جدتانید که اگر مردم

- در تهران مردم - من را توی این قبرهای چند طبقه برج مانند خاک کنید .

و هر هزار بار فرشته با بغض گفته هییییییییییییییییس لعنتی !

و اصولن لعنتی بودن چیز خوبی ست .

 

 

 

حالا که دورم و اتفاقن ۵ شنبه هم هست . دلم برای قبرستان شاهرود هم تنگ شده

که حلوای زعفرانی درست کنم . بروم وادی السلام و بغض هفته را خالی کنم

روی سینه ی زیر سنگ ِ کسی که ...

«آخ » َم می آید !

حالا که دورم دلم برای آب و هوای شاهرود که پایین موهایم را منگوله می کرد

 تنگ شده و نمی دانم چرا حس خوبی ندارم به آنکه با موهای لخت

بر شانه ریخته در آیینه نگاهم می کند .

دلم تنگ شده که سرم را خم کنم و مارد موهایم را حصیری ببافد و

 من هی غر بزنم که " کج بافتی موهایم را "

اینجا فرشته بلد نیست و سیخ سیخ موهایم از کش بیرون می زند .

دلم تنگ شده که دور تا درو با جوانهای فامیل نون ببر کباب بیار بازی کنیم و

 من موذیانه لای انگشتهایم سوزن بگذارم و ریز ریز بخندم

 از سرخ شدن پشت دست ها !

دلم تنگ شده که تا صبح با آنکه پایه بازی بود (خانه مادر بزرگ ) ورق بازی کنم

و هی همینجوری ببرم شرط ها را !

دلم تنگ شده برای شما !

برای همه آنهایی که تنگ نمی شد !

دلم تنگ شده و با پیامهای تبریک ِ شان - تان

اشک ها می ریزد توی معده ام و درد ...


+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 22:55  توسط  آرزو و ریحانه  |