برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
پرویز مشکاتیان هم رفت ...
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا عکس رخ ماست در آیینه جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق بدست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

پ.ن : می شه تا صبح دود عود رو گوش داد و حسرت خورد
پ.ن ۲ : هنوز شوکه ام ...
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۸۸ساعت 1:1  توسط آرزو و ریحانه
|