...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

برای دوستم که لبخند می زند

داریم می رویم عید دیدنی " . مادر به خنده این را می گوید وچشمهاش را زیر می اندازد.به لکه های خیس رو جورابم نگاه می کنم که هی بیشتر می شود .مادر سرش را بالا میاورد و صورت خیسش را میگذارد روی صورتم. سوار می شویم مادر مرا سوار می کند خودش پیاده می شود به مادر می گویم :"مامان تو هم بیا عید دیدنی "

مادر صورتش را برمی گرداند و می رود . از آقا عباسی خوشم نمی آید کاش با او نمی رفتم عید دیدنی.

 ***

 

  روی تخت دراز کشیدم دکتر معاینه ام می کند .

-  وبا  داره .

زن عینکی سرش را بالا می آورد . نگاه می کند به زنی که میخندد و زنی که سرش پایین است . زنی که میخندد با خنده می گوید : "دیدید خانوم جهازی ؟ خانوم مهاجر به این دلیل که بچشون هم دچار همین بیماریه بخاطر مسایل شخصی دارن کل سازمان رو میریزن به هم "

دکتر می گه وبا داره اما درمان می شه اگه زود اقدام کنین درمان می شه

فقط باید زود اقدام کنین .

زنی که سرش را زیر انداخته سرش را بالا می آورد و نگاه می کند به جهازی .

 ***

خسته ام . خوابم می آید . حالا با این دویستی چه کنم ؟ می روم گوشه ی دیوار . کارتن هایم را هم برده اند نا کس ها.

وزنه ام خراب شده ، گرسنه ام ، حالم بده ، سرم گیج می ره .

کنار جو نمی رم همان گوشه ی دیوار استفراغ می کنم .دویستی رو در مشت هایم می گیرم . وزنه رو زیر سرم می گذارم .شاید خوابم برد .

 ***

 

جهازی رو به من می گه :" خانوم مهاجر سازمان انقد بودجه نداره  متوجه اید ؟"

سرم را پایین می اندازم . – خب اگه همه کمک کنن پولش جور می شه

جهازی با دقت زل می زند به من . – شما خودت چقد کمک می کنی چقد ؟مگه نگفتی بچه ات وبا داره ؟ تو پول همونو هم نداری . اون وقت می خوای یه وبایی دیگه رو هم درمان کنی ؟÷سرت چند سالشه خانوم مهاجر ؟

-         18 سال

-         مراقب پسرت باش. درمانش کن. این همه بچه دران میمیرن  پول همه ی اونا رو که ما نمی تونیم بدیم . یک سال پیش یه بچه مرد به خاطر یه بچه مریض دیگه .اگه این بچه اینجا بمونه بقیه بچه ها هم سلامتشون به خطر می افته.

 ***

 

کنار دیوار دراز می کشم .گرسنه ام .دویستی را محکم میان دستان عرق کرده ام فشار می دهم . آیینه ی کوچکم را در میارم خوب شد نا کس ها این رو نبردن .اما حیف شکسته . نگاه میکنم به آیینه . صورتم بالا و پایین شده .نصف لبم بالا نصف لبم پایین . برای آیینه ست که شکسته . چشمام قرمز شده .آیینه رو میذارم کنارم . سرم از روی وزنه می غلتد  . می افتد زمین .

 ***

 

صبح دویستی وسط خیابان است .

 

 


+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۸ساعت 13:42  توسط  آرزو و ریحانه  |