من چشم خورده ام........
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند ِ سبز را
كه در كودكي بسته بودی به بازوی ِ من
در اولين حمله ناگهانی ِ تاتار عشق
خمرۀ دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای ِ راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم........
آرزو
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۸۷ساعت 14:39  توسط آرزو و ریحانه
|