...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

اندر حکایات ما و دوستان!

 

زنگ میزند: ما از مشهد به طرف اصفهان حرکت کردیم! چیزی نمیخای اینجا؟

دو روز بعد: ما شهرکردیم آرزو جات خالی!

روز چهارم: کرمانشاهیم! انقد دلم برات تنگ شده!

همدانیم!!!

...

زنگ می زنم: آرزو من تو راه یزدم! محمد کار داشت اینجا منم باهاش اومدم!!

!!!

...

آرزو من تهرانم!

...

تو راه گرگانیم خب!

...

اومدیم تهران!

...

الان! با فهیمه اینا هم قطاریم! ساعت 9 راه افتادیم!

...

 

کلن من هر بار به این دو بشرِ دو پا میزنگم یا دارن میرن یا رفتن یا میخان برن!

مسیج دادم: امشب میرین ریحان؟

میگه الان تو راهیم! فهیمه اینا رو هم تو راه آهن دیدیم!

!!!

اینم از دوست!

خب ما هم آب حوض می کشیـــــــــــــم!

 

ما دیدیم فهیمه منضبط شده هفته اول ترم همه کلاساشو میره نگو برنامه ها چیده!

فهیمه خانوم با جناب یارشون تشریف بردن مالزی! صب پرواز دارن! (میدونم بخاطر این public سازی رسما" مرا خاهی کشت!)

ریحانه ی جان فعلن مقصدشون تهرانه از اونجا به بعدش دست خداست و جیب یارشون! (کلاس هم نداری دیگه دوستِ من!؟)

نازنین خانوم گلدسته هم که کلن نیستن! اون که خیلی خارجه! البته بی یارشون!(مشترک مورد نظر واسه عید میای؟)

ما ایتالیا خیلی دوس میداریم! خب مالزی هم خوبست! نشد ایرانگردی هم جالب باید باشد! خیابون 22بهمن هم خیلی وقته نرفتیم حداقل!

حالا هی میگن چرا دلت میگیره!

هی روزگااااااااااار

 

 

یادش بخیــــــــــــــــــر

فکر کنم پارسال مثه همین روزا بود با دوستان مکانیکی رفتیم اردو دهملا! یادش بخیر! نمیدونم چرا یهو یاد پارسال افتادم! شاید چون هنوز سه تامون باهم بودیم!

هنوزم  فیلما رو می بینم روده بر میشم از خنده! اون آهنگا...تریپ غم بچه ها ... خونه ی مادربزرگه...گلابیاااا...کوهنوردیا...

باحالتر از همه ش صندلی داغ دکتر مغربی بود! وای که چقدر خندیدیم!

 

واقعا چـــــــــرا همیشه فقط گذشته خاطره انگیز و شیرینه؟

 

Those were the days my friend

We thought they'd never end



آرزو



+ نوشته شده در  یکشنبه نهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 22:31  توسط  آرزو و ریحانه  |