...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

سر اومد زمستون...

 

سر اومد زمستون   شکفته بهارون    گل سرخ خورشید باز اومد   و شب شد گریزون

 

 (تصویر حذف شد)

 

بالاخره این روزای سرد و دلگیر دارن تموم میشن. امیدوارم بجاشون روزای گرم و پر امیدی بیاد حداقل!

 

سال 88 از همون روزای اولش برام پر از بغض و ناامیدی بود از فوت عموم تو تعطیلات عید تا همین چند روز اخیر...تا الان... پر از غم و بی حوصلگی... یر از آرزوهای برآورده نشده...دعاهای مستجاب نشده...

ناشکری نمیکنم اینم یه سال از عمره دیگه یه سال از جوونی با همه ی فراز و نشیبش!

میتونست بهتر از این باشه ولی نبود...

فقط از تنهاچیزی که خوشحالم اینه که به عهدی که لحظه ی تحویل سال با خدا بستم در حد توانم عمل کردم.

 

همش ده روز دیگه مونده به شروع سال جدید... اینهمه شور و شوق آدمای دور و برم این خیابونای شلوغ ذوق و شوق بچه ها واسه تعطیل کردن کلاسا و رفتن... اصلا برام قابل درک نیست!

ترجیح میدم از فردا همچنان برم دانشگاه و سر کلاسای مزخرفم بشینم...مگه چه اتفاقی قراره بیفته؟!

 

پی نوشت:

- حال ما خوبست ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند..

تا یادم نرفته بنویسم حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود...

دوباره از نو می نویسم حال همه ی ما خوبست اما تو باور نکن!

 

- چه غروب جمعه ی دلگیری!

 

یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال

 

آرزو


+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۸ساعت 17:23  توسط  آرزو و ریحانه  |