...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

که یادم بماند چه شد یا معشوق همین جاست بیایید بیایید 1

سه سال پیش تصمیمش را گرفتند که بروند ان موقع ها اسمی از من نبود

گذشت ... تا اسفند 87 بگذریم از حوادثی که در آن دو سال اتفاق افتاده بود .

اوایل اسفند پدرم آمد یادم از حالت صورتش نمی آید اما گفت می خواهند بروند .

دلم گرفت اما چیزی نگفتم

بارها گفتم حال خوبی نداشتم آن وقتها

هنوز نمی دانم چه شد که یکهو رفتیم سمنان برای اینکه من بجای یکی از مسافران بروم-

دقیقن دو هفته قبل از پرواز و

رفتیم

رفتم

آنجا که بودم قسم خوردم هرکه پرسید چطور بود چیزی نگویم .خب گفتنی هم نبود

وقتی داشتیم میرفتیم ، پای اتوبوس خیلی ها امده بودند که بغض داشتند میگفتند نگران ما هستند

و دلتنگ ما می شوند اما چه کسی نمی داند فرق بغض حسرت را با بغض دلتنگی ؟

مدام فکر می کردم که چطور شد ؟ امسال من هوایم هوای مکه نبود ، هوای خدا نبود !

نفهمیدم ، هنوز هم

وقتی می گویند خدا معشوق است راست می گویند : هرچه بیشتر طرفش بروی نازش زیادتر میشود

مثل پارسال که من حواسم به او نبود و دلبری می کرد

و حالا که می خواهمش و حسابی باد به غبغب انداخته . خب ناز کشیدنمان ملس است لابد

بگذریم

هرچند قسم خورده بودم که نگویم از هیچ چیزش نشد .چشم ها نگذاشتند

یادم نمی رود از پیرهای فامیل که چطور با حسرت می پرسیدند چطور بود ؟

چه داشتم که بگویم در جواب اشک های حسرتشان ؟

بگویم بروید ببینید ؟ گفتم از اذانهای اغواگر مدینه . که میکشیدت جذبه داشت انگار ...

لرزان و رقصان می کشیدت سمت مسجد النبی

ستون داشت و انگار این ستون ها همان ستون هایی که در قرآن گفته هستند و خدا

روی آسمان همین جا ایستاده .

از ورودی که ما میرفتیم گنبد الخضرا دیده نمی شد.برای نماز اگر می رفتیم قسمت بانوان روبرویمان

 بود .نماز را روی سنگهای بی خط و خال مسجد النبی می خواندم و میرفتیم ...می رفتیم ...میرفتیم

به آنجا می گفتند بین الحرمین .

 رو به قبله که انجا می ایستادی دست راستت سمت بقیع بود و دست چپت سمت پیامبر

آخ

خب بقیع است دیگر ... خیلی ساده ... خاکی ... پر از کبوترهای چاهی... انجا که میروی

. می اندازنت توی زندان

مزارها پشت سه دور حصارند اما انگار تو را توی زندان انداخته اند

هرچه قدر دست و پا بزنی نهایتن می توانی ببینی که آن بزرگی که می گویند منسوب به اویی در

 چند ده متری توست

و تو شکوهش را می بینی که غریب نیست تنها نیست و اتفاقن خیلی از امام رضایت پادشاه تر است .

آن پشت که می ایستی هیچ چیز یادت نمی آید به خودشان قسم . خودت را می کشی یادت

بیاید چه می خواستی نمی شود

 

بیشترین صدایی که آنجا به گوش می رسد یا جدا یا جدتا ست

از تمام زائران مدینه بچه سیدهایشان آنجا جمع میشوند خب ! انجا آنقدر شلوغ است که نمیتوانی

برگردی که نگاهی هم به گنبد الخضرا کنی . تمام حواست معطوف میشود به بیرون از زندانی که

اسیرش هستی پیش چهار مزاری که سنگ های کجکی هم بالای سرشان گذاشته اند

آخ

مردها را می فرستند از دو حصار اولی داخل اما باز هم به آن چهار مزار نمی رسند .

پدرت می آد به چهره ی مردانه اش که خاک نشسته رویش نگاه نمی کنی .

 فقط در آغوشش می گیری و بو ... بو ... بو

طاقت نمی اوری از پله ها پایین می آیی با گلایه پشتت را به بقیع می کنی و رو به گنبدالخضرا

 می نشینی هرچه از پیامبر شنیدی یادت می آید

آن بالا جایی که آسمان سبز و آبی شده و گنبد الخضرا به آسمان گره خورده محمد را می بینی که

نشسته هر از چند گاهی

سرش را بر میگرداند و نگاهت می کند و لبخند می زند . داغ میشوی داد می زنی عین دیوانه ها

... و میدوی سمت  

آخ .

بعد میدوی سمت ضلع شمالی مسجد النبی یعنی انجایی که محمد مهربانی ها یک وقتهایی

آنجا قدم میزده .مسجدالنبی قدیمی. بقیه جاها را ساختند یعنی توسعه اش دادند

 آن وقتها که انقدر بزرگ و با شکوه نبوده.

 

روحانی کاروان می گوید تا چند سال پیش به همان شکل بود اما حالا فرق دارد

 کنج کنج نشانت می دهد

از این کاخ سفید چیزی نمی فهمی چشمانت را می بندیو سعی می کنی تصور کنی

دری را نشان می دهد می گوید اینجا مقام جبریل است .ستونی را نشان میدهد می گوید

 اینجا جایی ست که علی برای حفاظت از پیامبر می ایستاده .

و ... و ...و ...

مسجدالنبی یک جای دیگر هم دارد . می گویند روضه ی رضوان داخل مسجد که می روی

 از همان ضلع شمالی .به جایی میرسی که فرش های سراسر قرمز مسجد سبز میشوند .

 می گویند اینجا خانه ی حضرت زهرا ست و اتفاقن شاید مزارشان هم ...  

آخ

خب حالا میبینی ضریحی را که محمد ، عمر و ابوبکر و به گمانم عثمان هم باید همانجا باشد .

جلو نمی توانی بروی

البته جلو رفتنش فایده ای هم ندارد . تا بالا کتاب چیده اند و فقط گلهای بالای ضریح را میبینی و

مجبوری به همان اکتفا کنی .

منبر محمد را نشانت می دهند باز مجبوری چشمانت را ببندی چون می سوزند و خب مسلمن با

چشم باز هم نمیتوانی چیزی را تصور کنی

اینجا از همان جاهایی ست که عمرن چیزی یادت نمی آید . فقط نگران گام هایت هستی که نکند

زبانم لال جایی بگذاری که ...

سعی می کنم آنجا نشسته وارد شوم هرچند جمعیت آنقدر زیاد است که خیلی راحت با یک غفلت خفه می شوی.

دلم نمی خواهد پا آنجا بگذارم ، اما مطمئن نیستم که دوباره می توانم بیایم چنین جایی یا نه .

می گویند اینجا قسمتی از بهشت است ولی شیعیان بخاطر چیز دیگری اینجا می آیند آن تصور

 خانه ی کوچک فاطمه

(بعضی جمله ها فعل نمی پذیرند)

سریع برای دلخوشی چند رکعت نماز می خوانی و تقدیم می کنی به همه انهایی که

 التماس دعا گفتند همه ی نماز ها و قرآنهایی که خواندی را هدیه می کنی و خوب می فهمی

 که همان لذت آنجا بودن برایت بس است .

راستی این را بگویم پارسال تولدش آنجا بودیم ، مادر بزرگم نذر داشت طفلک پیرزن است خب .

برایش شکلات گرفتیم و در صحن مسجد سمت بانوان پخش کردم . خانم های رنگ و وارنگ .

عربهای زیبای لبنانی ، چشم بادامی های اندونزی و طفلک های سیاه آفریقایی -

 آنقدر شاد می شدند از اینکه برایشان شکلات میبردیم . آنقدر ذوق می کردند که من مدتها فکر

 می کردم که اگر مثلن دیگهای شعله زرد و حلیم و پلو های ایران را میدیدند ، بی شک یک چیزی شان می شد .

یک هفته مدینه بودیم با محمد . انقدر مستت می کند آنقدر شاد است

 فضای مدینه (البته یک تکه ی کوچک ان مستثنی ست و آن بقیع است ) .

 انگار آنجا همیشه حال سماع داری فقط می کِشدت جذبه دارد فقط.

چه کرده جذبه ی خاک تو با آغوش این غربت/ که زائر قصد اینجا می کند از دور می رقصد

تمام این مدت سامی یوسف گوش می دادم

یا حبیبی یا محمد یا شفیعی یا محمد / خیر خلق الله محمد

یک هفته تمام شد ، روز آخر گفتند برویم زیارت خداحافظی و کاملن معلوم است که من نرفتم

 از مادر بزرگم اصرار و از من انکار...

و گذاشتم که حسرتش تا زنده ام بسوزاندم .

اصلن حسرت بعضی چیزها به دلت بماند قشنگتر است

ادامه دارد...

 

 

 

 

 

ریحانه


+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۸ساعت 0:18  توسط  آرزو و ریحانه  |