که یادم بماند چه شد یا معشوق همین جاست بیایید بیایید 2
خوب یادم نیست از مدینه تا مکه چقدر راه بود با اتوبوس 2-3-4 یادم نمی آید .
از مدینه خارج شدیم در چند کیلومتری مدینه مسجدی بود که در آنجا مُحرم یا شاید هم مَحرم می شدیم
شاید باورتان نشود اما مسجد های آنجا با مسجد های ما از زمین تا آسمان فرقشان بود
اصلن جور دیگری بودند . رمانتیک نمی نویسم اغراق هم نمی کنم .
در آنجا مسجدی با نمای آجر یا گرانیت پیدا نمیشد یا حداقل من ندیدم مسجد ها سفید بودند تمامن سفید .
می گفتند بخاطر گرمای هواست اما جور دیگری هم میشد نگاه کرد .
لبیک الهم لبیک ها شنیدنی بود وقت احرام . در مدتی که ما آنجا بودیم مسجد 5 -6 بار پر و خالی شد .
بیرون مسجد باغ بود انگار . پر از درخت . چند حوض و فواره هایی که ما در میادین شهرهامان میبنیم !!!
محرم که شدیم هوا تاریک شده بود . دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم .
خوب صدای صوت پسر بچه ای را که تا مکه در اتوبوس می خاند یادم است . سوره ی یوسف را می خاند .
یوسف ...
حال و هوایم عجیب بود . آن شب همه خابیدند من بیدار بودم و نامزد کوچک سمنانی که پیدا کرده بودم.
4 سالش بود اسمش به گمانم امیرحسین ، محمد حسین چنین چیزی بود .
دوست داشتم عکش را بگذارم . جانب احتیاط را رعایت کردم .
نیمه های شب بود که رسیدیم مکه . برخلاف فضای مدینه که شاد و سرمستت می کرد هوای اینجا بغض داشت
. انگار میخاهند خفه ات کنند . غم داشت . شکوه داشت . عجیب بود . می گفتند : چون به دریا نزدیک است
هوایش اینطوری ست . اما من اینطور فکر نمی کردم .
پیرتر ها اصرار داشتند که همان موقع مشرف شویم جوان تر ها می گفتند
باشد برای فردا . سرپرست کاروان گفت فردا میرویم بهتر است . حالا می فهمم علتش را .
دیدن آن ابهت و جَذَبه آن هم در سیاهی شب های مکه معلوم نبود چه عواقبی در پی داشته باشد .
چیزهایی را که باید در حالت احرام رعایت میکردیم گوشزد کردند و رفتیم و من و مادربزرگم هم اتاق شدیم دوباره .
چقدر پیرزن طفلک را اذیت کردم . خدا از سر تقصیراتم بگذرد . هنوز یاد هر دومان که می آید از خنده ریسه
می رویم .
می گفتم : مادرجون بیا واسه فرشته هم سوغات بخر(هیچ شخصی به این نام در فامیل ما وجود ندارد) بنده ی خدا
یک روز تمام فکر می کرد که فرشته کیست.
یا می گفتم : جورابهای مردانه ای را که خریدی کجا قایم کردی (هیچ جوراب مردانه ای خریداری نشده بود)پیرزن طفلک
باورش میشد و این بی حواسی را تقصیر غذاهای این عربهای مخ پلاستیک (تکیه کلامش بود) می انداخت .
البته او هم دریغ نمی کرد . از آنجایی که من شب تا صبح در تلوزیزون عربستان کشتی کج نگاه میکردم !!!
صبح دیرتر بیدار میشدم و بینی من بود و دنباله ی تسبیح مادربزرگ عزیز !!!
یادش بخیر.
از مکه بگویم .
صبح همان روزی که رسیدیم مکه حدود 6 صبح حرکت کردیم به سمت مسجد الحرام
تا قبل از رسیدن فکر می کردم بخاطر این لباس سفید میپوشیم که نشانه ی پاکی و البته اتحاد است .
اما...
رسیدیم .
روحانی کاروان توضیحات لازم را داد . از پله های زیادی بالا رفتیم . نگهمان داشتند . گفتند آنها که بار اولشان است
سرشان را تا ما نگفتیم بالا نیاورند . هنوز نمی دانستم چرا .
الان که دارم مینویسم نفسم یکی در میان شده .
می گفتند آرام آرام گام بردارید . آرام ... آرام ...آرام ...آرام ...
شیطنتم می آمد یواشکی سرم را بالا می آوردم ببینم چه خبر است . شنیده بودم میگویند خانه ی خدا را که دیدی باید سجده کنی .
سرم را کمی بالا آوردم . روبرویم پر از ستون های سفید بزرگ بود چیزی دیده نمی شد .
آرام ... آرام .. آرام ...
می رفتیم .
می رفتیم .
باد خنکی می وزید . می گفتند خوش به حالتان بهترین فصل است برای مکه رفتن . خنده دار بود مگر آن می خانه فصل خوب و بد دارد ؟
می رفتیم .
سرم پایین بود . خوب یادم است به چه فکر میکردم . اما از گفتنش معذورم .
از خانواده ام جدا شده بودم . زیارت دست جمعی را دوست ندارم . تنها بودم البته با کاروان .
صدای الله اکبری آمد . سرم را بالا آوردم . او سیاه بود و من سفید .
آنجا فهمیدم که بایدی در کار نیست برای سجده کردن . بایدی در کار نست برای الله اکبر گفتن
بایدی در کار نیست برای بیخود شدن .
لازم نیست سجده کنی به خاک میکشاندت نه نجیبانه و با رعایت حرمت حضور در محضر بزرگترینش ،
که پرتابت می کند .
اصلن توان ایستادن نداری حتا اگر نخاهی سجده کنی . میکشاندت .
نطقت باز میشود به زبانت جاری میشود الله اکبر . دست خودت نیست .
اصلن ان وقت تو نیستی که اراده داشته باشی .
چشمانت رنگ خانه اش می شود
و جسمت جنس خانه اش.
سنگ میشوی او میبردت .
هیچ چیز بیشتری یادم نمی آید .
نماز آخر را که پشت مقام ابراهیم خاندیم . بیدار شدم بهوش آمدم .ریحانه شدم .
آن وقت میفهمیدم چکار می کنم . اولین چیزی که به یادم آمد مادرم بود لابد نگران شده بود .
گشتم پیدایش کردم . به گمانم کنار لوله های آب ، زمزم می نوشید . خانمی روی صورتم آب پاشید
از این کار بدم می آید . گفت : خوبی ؟ یادم نیست چطور بودم که او اجازه ی چنین کاری به خودش داد .
از اینکه اعمال را چطور انجام دادم خودش گواه است که هیچ چیز یادم نمی اید . آماده ی رفتن که بودیم
دختر جوانی های های اشک می ریخت که من طواف نسا را فراموش کردم ، هرچه روحانی کاروان
توجیهش میکرد به خرجش نمی رفت . طواف نسا هم از ان اعمال جنجالی ست که اکثرن زیاد رویش
حساسند . آنقدر حرص خورد و اشک ریخت که غش کرد بنده ی خدا !
حالا انگار ...
چقدر اختلاف فضا داشتند مکه و مدینه .
در مکه انگار همیشه دستی روی گلویم بود و فشار می داد . نفس نمی توانستم بکشم .
قبل رفتن مکه می گفتم خب مسجد ها هم خانه ی خدا هستند دیگر .
اصلن مگر خدا توی خانه اش نشسته ؟ خدا همین جاست . من شب ها کنارش می نشینم
مکه چه صیغه ای ست ؟
حالا اما اینطور فکر نمی کنم . آنجا که بودم فقط دعا میکردم خدا بیایند حتا آنهایی که اعتقاد ندارند .
حتمن در تلویزیون دیده اید یا شنیده اید . ساختمان مسجد الحرام گرد اشت . دایره است .
دور تا دور خانه ی خدا . تصور کنید تمام سنگهای سفیدی که کم میشود لکه ای رویش پیدا کرد .
دور تا دور سفید و کعبه در وسط آن ، درست مثله یک چشم همیشه بازکه مدام تورا می پاید !
کعبه را که میبنی شاید بیشتر از خود خدا یاد شخص دیگری باشی
حداقل برای من اینطور بود .
مدام به کنج های کعبه نگاه می کردم به دیوارها که کدام دیوار تاب می آورد شکوه شگرف " انا المهدی " را .
مکه اندازه ی مدینه چیزهای دیدنی نداشت و همه چیز تقریبن ختم میشد به مسجد الحرام .
به کعبه و تک تک کنج هایش به چادر دلربای کعبه که پر بود از نام خودش و حبیبش محمد .
چه بگویم ؟
شکافی که مادری عدالت در دست از آن بیرون آمده بود بوسیدن داشت .
این شکاف ، مقام ابراهیم و صفا و مروه از آن جاهایی بودند که چشم ِ بسته طلب میکردند برای دیدنشان .
از صفا و مروه همین قدر بگویم که جز تل کوچکی خاک شاید به ارتفاع یک متر چیز بیشتری ازشان باقی نمانده و
ما چقدر طفلک هستیم که وقتی مشرف شدیم که همه چیز را باید در خیال و با چشم بسته میدیدیم .
مادربزرگم را هرکار کردیم که روی ویلچر بنشیند غرورش نگذاشت و الحق و الانصاف که کم هم نیاورد و
همش پز میداد که بلا نسبت خودش و ما مثل اسب می دود !!!
جوکی ست مادربزرگم زاید الوصف !
خدا حفظش کند .
از آن سفر به بعد اصرار دارد تا من هستم کربلایی هم برویم با هم :)
به رفتن به مکه امیدوار بودم اما کربلا را بعید می دانم و این یکی چون سرو قد یار و لب لعل و
زیارت خداحافظی نیست که حسرتش را بتوان تحمل کرد .
مگر به دعای مادربزرگم مشرف شویم .
برویم سراغ ساعت تحویل سال که اگر اشتباه نکنم حدود ساعت 3 بود به وقت عربستان .
و ما روبروی خانه خدا یک چشممان یه ساعت و یک چشممان به کعبه بود که پدرم یاسین
خاندنش را متوقف کرد و یا محول الحول و الاحوال را خاند و بوسه ها آغاز شد .
با این که هزار بار تذکر داده بودند نکند کف بزنید ، صلوات بفرستید ، شیرینی تعارف کنید و امثالهم
باز ایرانی های شیرین ! شروع کردند به صلوات فرستادن و شکلات پخش کردن .
برخلاف مسجد النبی که فقط جاذبه بود ، مسجد الحرام دافعه هم داشت و خدا خداییش را ثابت میکرد
قهار بودنش را ، متکبر بودنش را ، محمود بودنش را .
روبروی کعبه که مینشستی بی آنکه بخاهی لااله الی الله - الله اکبر بر زبانت جاری میشد . بی آنکه بفهمی .
و چقدر عظیم بود عجیب بود قیامتی بود وقت نماز . که دور تا دور سجده می کردند به خدایی که خدای خدایان است .
وقت نماز صعود بود تا کجایش را نمیدانم . اما میرفتی بالا بالا بالا با صدای پیش نماز مکه که دیوانه ات می کرد .
همیشه وقت نماز می نشستم و دل می دادم به صوت قرآن پیش نماز و آن عظمتی که در صف نمازگزاران دور کعبه
موج می زد و درست مثل رودی بود که میخاست بکشدت درون خودش تا مستغرق در وجودش شوی .
هفته ای را هم که در مکه بودیم گذشت . همه گریه می کردند . مخصوصن آنهایی که قبلن هم آمده بودند و
ما نمی فهمیدیم که چه می گویند .
نمی دانم چرا این حس شخصیه خود من است . وقت آمدن از مدینه غصه دار تر بودم . مغموم تر بودم .
فضای مکه برایم سنگین بود ، صمیمی نبود . خیلی دوستش داشتم خیلی اما می ترسیدم .
حالا که فکر می کنم از مکه از مسجد الحرام از آن چشم همیشه باز ، از آن خانه ی سنگی می ترسیدم
مکه که می روی خدا خوف را دلت می اندازد مدینه که می روی امید را .
من مهربانی محمد را و عظمت پروردگار را به چشم دیدم و به دل حس کردم.
برگشتیم
علی ماند و حوضش - من ماندم و همه ی چیزهایی که گذاشتم آنجا برای خاطراتم .
یک چیز را با قاطعیت می گویم که ریحانه ی بعد از حج اگر هیچ تغییری نکرد
صبورتر شد . صبر همان چیزی بود که آرامم کرد .
/ همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد / اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
// آن اول ها فکر می کردم دست خالی برگشتم اما هر روز که می گذرد درک می کنم که با خدا چه معامله ای کردم .
/// گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار
نتوانم کرد