و خداوند عشق را آفرید ...
با حالتی غمناک له لب تاپم نگاه می کنم که بالا نمی آید و هزار غصه و افسوس
که دانشگاه بردنت چه بود ٬ از آنجایی که هر دو هفته یک بار پدرمان کیس case به دوش
راهی خدمات کامپیوتری های شهر می شود و باز از آنجا که هنوز کیس عزیزمان در
خدمات کامپیوتری ست خجالت می کشم لب تاپ را ببرم که بدهد درست کنند
حاصل مدتی فکر کردن این شد که فردا ببرم دانشگاه پیش دوستانی که دستی در این کارها دارند
امروز ٬ شنبه ۲۸ فروردین ۸۹ :
لب تاپ به دوش در کانون محیط زیست در مجاورت کانون ادبی
لب تاپمان با کمک و لطف دوستان درست شد در نتیجه خوشحالیم .
چشم هایمان سر کلاس ۲-۴ باز نمی شود ٬ از آنجا که قول انگشتی داده ایم که کلاس هایمان
را تا حد امکان نپیچانیم و آنتی شیطان های زیادی روی مغزمان نصب شده
تصمیم می گیریم بمانیم و پس از حضور غیاب برویم .
ساعت ۴:۰۳ کلاس ۲۳ دانشکده ی فنی :
جمعی از بچه های کلاس : ما فردا امتحان داریم کلاس امروز را کنسل کنید
و کلاس کنسل شد => اووووووووووووووووووووووووپس خیلی خوشحالیم
در راه دانشکده تا کانون مخفیانه بشکن می زنیم .
مدتی ست فکرمان شدیدن مشغول است و ساعاتی از شب را به موضوع مهمی فکر می کنیم
ته دلمان غم دارد ٬ ترس دارد ٬ هیجان هم دارد ٬ احساس با تجربگی دارد ٬ امید هم دارد
و خیلی حس های دیگر ! (توضیح بیشتر جایز نیست )
ساعت ۴:۲۵ درب خروجی امور فرهنگی
نمی دانم بخندم یا گریه کنم ؟ شاد باشم یا غمگین ؟ بترسم یا امیدوار باشم .
گیج ِ گیج ِ گیج .
باران می آید . در طول چند دقیقه هزار جور فکر از سرم می گذرد
تا بیرون دانشگاه قدم می زنم .
سوار تاکسی می شوم .
غرق در افکارم .
ساعت ۴:۵۷ خیابان ۲۲ بهمن ٬ روبروی پاساژ برلیان :
خانمی محجبه از کنارم عبور می کند با کمی تاخیر بر می گردد و می گوید :
- خانم می شه برای من دوتا قل هو الله بخونی ؟
من با حیرت مطلق :
- بله البته !
تمام مدتی که خانه ی عمه ام همه غرق شادی و پای کوبی بودند ٬ بنده فکر می کردم
شاد بودم و شعری مدام در ذهنم مرور می شد :
پ.ن : شعر تقدیم به معصومه ی عزیزم که خیلی دوستش دارم و شدیدن احساس دلتنگی می کنم.
پ.ن ۲ : من چقد خوش بختم / همه چی آرومه ...
تشکر از تمام دوستانی که امروز شادمان کردند .
مهم نوشت : این پست کاملا شخصی ست و برداشت از آن به هیچ وجه آزاد نیست !!!
ریحانه