...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

به اون شبا که خندونم، که تقدیرُ نمیدونم

 

 

 

از این زندگی خالی، منُ ببر به اون سالی
که تو اسممُ پرسیدی، به روزی که منُ دیدی
به پِله‌های خاموشی، که با من روبرو میشی
یه جور زُل بزن انگاری، نمیشه چشم برداری
منُ ببر به دنیامُ، به اون دستا که میخوامُ
به اون شبا که خندونم، که تقدیرُ نمیدونم
از این اشکی که میلرزه، منُ ببر به اون لحظه
به اون ترانه‌ی شادی، که تو یاد من افتادی
به احساسی که درگیره، به حرفی که نفس‌گیره
از این دنیا که بی‌ذوقه، منُ ببر به اون موقع
از این دوری طولانی، منُ ببر به دورانی
که هر لحظه تو اونجایی، زیر بارون تنهایی
منُ ببر به اون حالت، همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبی که، به دلشوره‌ی خوبی که
تو چشمام خیره می‌مونی، به من چیزی بفهمونی …

 

 

 

 

- چقـــــــــــــدر تنهایی گاهی دوست داشتنیه. چقدر سبکم.

 

 

- تو اتوبوس نشستم. سرمو که آوردم بالا. به محض اینکه دیدمش شناختم. اونم شناخت. نشناخته حساب کرد. خنده م گرفت از این اتفاق! چقدر بچه بودیم هردومون بعد از12 سال!!! اصلن یادم نمیاد سرِ چی قهر کرده بودیم! سرمو به کتاب خوندن گرم کردم و به این فکر میکردم که مغروره مثل اون موقه ها. مغرور نیستم مثل اونموقه ها ...

 

 

- شما اگه یک بابای بدجنس داشته باشین که هر بار بهش بگید چقدر ریش بهت میاد؛ بره ریشاشو بزنه چیکار می کنید؟؟؟

 

 

 

- آرزو

 


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۹ساعت 18:29  توسط  آرزو و ریحانه  |