...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

خو کرده ام ؟

 

بیدار شدن ساعت ۶:۵۰ یعنی به کلاس صبحم نخاهم رسید

فرشته دلداری ام می دهد که تو که غیبت نداشتی نگران نباش و من دلم می سوزد که

می توانستم بجای خابیدن کلاس امروز را بپیچانم و شاهرود بروم

 

مترو شریعتی مانند خیابان فروغی شاهرود است و این تشبیه را فقط آرزو می فهمد

یک ساعت از راه را رفته ام ایستاده در نفرت انگیز ترین مکان پایتخت یعنی مترو !

- هربار در ترن می نشینم می بینم که در قطار هزار بار هزار نفر تنهایم -

کسیکه اصلا تصورش را نمی کردم زنگ می زند که کلاس تشکیل نشده و نمی شود و این یعنی ...

همان جا خطم را عوض می کنم و بر میگردم در تمام راه محسن نامجو والشمس را میخاند و من لعنت

می فرستم به خود پدر سوخته اش و یاد خنده های فرشته می افتم که می گوید مگر مازوخیسم داری

که وقتی بدت می آید گوش می دهی !

و باز هم گوش می دهم یا ایها النفس مطمئنه...

بر خلاف همیشه خیابان شریعتی - زیباترین خیابان پایتخت از نظر من - را پیاده گز می کنم .

دلم هولستن مالت می خاهد هرچند نوشیدنش سر صبح مساوی معده درد تا آخر شب خاهد بود

از روی جدولهای بلوار صبا راه می روم . دیگر یه کلاغها فحش نمی دهم . نصف برگه های تبلیغاتی را از

دست مردی همیشه جلوی مترو ایستاده میگیرم

برای کارگر های همیشه گوشه خیابان دست تکان می دهم .

تمام پس کوچه های درختناک را تا خانه می دوم

و می خانم

کلمة لیست کلا کلمة

امروز پایتخت بوی واقعی زمستان می داد و من ریحانه بودم .

 

 

پ.ن : می گویند دانشگاهمان دارد می آید ور دلمان ! کنار برج میلاد و این یعنی عید !

به زودی پستی فوتوگرافیک می گذاریم از روزهای تازه مان :)


+ نوشته شده در  یکشنبه نهم آبان ۱۳۸۹ساعت 10:22  توسط  آرزو و ریحانه  |