...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

روحم سرما خورده

 

حالم به مقدار زیادی بده...کاش میشد فردا دانشگاه رو پیچوند. حتا کارگاه شعر و کنسرت موسیقی هم انگیزه خوبی برای دانشگاه رفتن نیست...

حوصله هیچکارو ندارم. نه درس خوندم نه کتاب نه تکالیف سیامک رو انجام دادم نه حتا بولتن رو آماده کردم!

خابم نمیبره...سرم داره منفجر میشه...معده م بشدت درد میکنه... لعنتی هیچوقت تو این خونه نه مسکن پیدا میشه نه قرص خاب آور ...

 

 کاش اختلال حواس داشتم میرفتم ی جا گم میشدم که نه کسی پیدام کنه نه دلم برا کسی تنگ بشه

 

دلم میخاد ی مدت ارتباطمو با همه قط کنم. گوشیمو خاموش کنم. دور اینترنت رو خط بکشم حتا با هیچکس حرف هم نزنم!

رسمن بمیرم... نمیشه...

دردهای کشنده ای هم دارم ولی جان سخت شدم گویا!

 

آرزو

 


+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم آبان ۱۳۸۹ساعت 1:45  توسط  آرزو و ریحانه  |