فراق را دلی از سنگ سختتر باید...
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
مرا که میوهی شیرین به دست میافتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیادهست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آورد
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
...
- سعدیا ! خوبی؟
آرزو