...گفتِ بی گو

گفتن های مسکوت و نگفتن های ملفوظ

تنها گلی که داشت.....

چند روزي بود که توي بيمارستان بستري بودم. هم اتاقيم مرد محترم و ساکتي بود هيچ وقت


نديدم کسي به ملاقاتش بياد. اما من هر روز کلي ملاقات کننده داشتم و ميز کنار تختم پر بود


از گلهاي رنگارنگ.


يک شب وقتي به ميز کنار تخت هم اتاقيم نگاه کردم که خالي خالي بود , با خودم گفتم چرا


اون هيچ ملاقات کننده اي ندارد و اين که اگر من هيچ ملاقات کننده اي نداشتم چه حسي


داشتم . . . !!!


فردا صبح مرد را به اتاق عمل بردند.


وقتي رفت با خودم فکر کردم بهتره که وقتي از اتاق عمل برگشت براش يه دسته گل ببرم تا


خوشحالش کنم.


به ميزم نگاه کردم به خودم گفتم:


_اون گلدون گل آفتاب گردون رو بهش مي دم. . . نه . . . اون روي ميزم نماي قشنگي داره.


خوب . .  خوب پس اون دسته گل بزرگ رو بهش مي دم . . . اما نه . . آخه اون رو بهترين


دوستم بهم داده. . . خيلي خوب پس گل رزها رو بهش مي دم . .اي بابا . . . آخه مي ترسم


بابام ناراحت بشه اونا رو بابام بهم داده. گل ميخکها چي ؟ . . . آره. . . بهتره همونا رو بهش


بدم. . . نچ . . . اونو که زنم برام آورده نمي شه به کسي دادشون . . . خوب پس چي کار


کنم؟. . .


آهان فردا براش از فروشگاه بيمارستان يه چيزي مي خرم. . .


در همين افکار غرق بودم که پسر جواني وارد اتاق شد و حلقه گلي رو روي تخت هم اتا قيم


گذاشت و رفت.


بعد از مدتي کوتاه هم اتاقيم رو از اتاق عمل آوردند حالش خوب بود و انگار نه انگار که از


اتاق عمل اومده. وقتي دسته گل رو روي تخت ديد خيلي خوشحال شد و بعد از اين که روي


تخت دراز کشيد حلقه گل رو توي بغلش گرفته بود و مي خنديد.


فرداي اون روز پرستار دنبالش اومد که کمکش کنه تا لباس بپوشه , اون مرخص شده بود.


وقتي اين رو شنيدم خيلي ناراحت شدم چون قرار بود براش از فروشگاه چيزي بخرم اما امروز


فروشگاه بسته بود و اون داشت مي رفت.


دستام رو روي صورتم کشيدم و با آه و ناله توي دلم گفتم :


_کاش از نيتم با خبر بود , کاش مي دونست مي خواستم براش گل بخرم.


وقتي مرد حاضر شد دست گل را به دستش گرفت و با کمک پرستار به سمت در حرکت


کرد. . . اما


.


.


.


قبل از خارج شدن از در برگشت , به کنار تخت من اومد و به من لبخندي زد .


بعد به حلقه گل توي دستش نگاهي کرد و


تنها گلي که داشت رو به من داد و گفت: از آشناييتون خوشبختم


و رفت.


.


آره اون تنها گلي که داشت رو به من داد.


.


تنها گلي که داشت.

 

 

آرزو


+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۷ساعت 0:58  توسط  آرزو و ریحانه  |