یه شعر از "رسول عظیمی"
خدا !
آيا درختها وكيل باشند
كه تو ، براي هميشه ي دائم
به عقد قلب خسته ي من در بيايي...؟!
مي داني
قلبم پر از
دود و دلتنگي است
اما قول مي دهم
با آمدنت
تمام قلبم را نوراني كنم ...
خدا !
آيا پرنده ها وكيلند
- ‹‹ و خدا رفته توي قلب كسي ديگر
گل بچيند ...››
نه ، خدا نكند
من مي دانم
چه كسي را انتخاب كرده ام
او
ساده و تنها و دوست داشتني است
شيطان !
لطفا واژه هاي سرد جدايي نپران
سوتي نده ...
خدا !
براي بار دوم مي گويم
وكيلم
شما را به عقد دائمي قلب بنده اي تنها در آورم ؟!
با يك جلد از كتابي كه خودت گفته اي و
يك دل مهربان و
چند كلمه پشت سرش ...
آيا وكيلم ؟!
- ‹‹ خدا رفته است گلاب بياورد ››
و خدا گلابهايش را هم آورد
خدا جان وكيلم ؟!
بنده ات دارد بي تابي مي كند
بله را بگو ديگر
و خدا ازسر سفره پا مي شود و مي رود ...
و باز بنده ها
همه چيز را سر كاري مي بينند و
با خنده مي مانند
مي مانند تا صبح روزي كه
درختها به جاي ميوه
لبخند مي دهند و
پرنده ها
لبخند را وكيلند ...
آرزو