چند داستان کوتاه
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
دوزخ
مرد پليدي در آستانه ي مرگ،كنار دروازه ي دوزخ به فرشته اي برمي خورد.
فرشته به او مي گويد: «فقط كافيست در زندگي ات يك بار كار خوب انجام داده باشي و همان ياري ات مي كند. خوب فكر كن.»
مرد به ياد مي آورد كه يك بار ، هنگاميكه در جنگلي راه ميرفت، عنكبوتي سرراهش ديد و راهش را كج كرد تاآن را له نكند.
فرشته لبخند مي زند؛ تار عنكبوتي از آسمان فرود مي آيد تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود كند.
گروهي از محكومان ديگر نيز از تار عنكبوت استفاده مي كنند و شروع مي كنند به بالا رفتن از آن؛ اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوي آن هابر مي گردد وآن ها را هل مي دهد.
در همين لحظه تار پاره مي شود و مرد بار ديگر به دوزخ باز مي گردد.
صداي فرشته را مي شنود: »افسوس، خود خواهيت تنها كار نيكي را كه انجام داده بودي به پليدي تبديل كر.د پائولو كوئليو
یک سبد پر از آب
یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی میکنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمیفهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش میکنم و کتاب را میبندم ! خواندن قرآن چه فایدهای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس میزد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمیخواهم، من یک سبد آب میخواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر میدانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر میکنی که بیفایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
«پسرم، چه اتفاقی میافتد وقتی که تو قرآن میخوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...»
آرزو